انتظار
نوشته شده توسط : وحید زمانی

ساعت و انتظار و دلهره


تو را تا کجا میبره

حسم را میفهمی یا نه؟

شوری در وجودم رخنه کرده

وجودم را بلرزاند ز گرمی

عرق از گوشه ی صورت گذر کرد

ناگهان چشمم سایه ای دید

شصتم خبر داد که آتش در وجودم

حسم خفه ام کرد/لا مصب احساسی ندارد

پاهایم دیگر توان مرا ندارد

بگو دیگر خلاصم کن خبرگو

آه تو آتش کشیدی خرمنم را

تحمل تا کجا،صبر تا کجا

نه من نه یعقوبم نه موسی

خدایا بکش مرا و راحتم کن

نه اصلا عقل از سرم بر،

تا که دیگر جان به جانانی نسپارم

ندانستم که تلخ است آخر عشق

به شیرینی اول بباختم قافیه را

تحمل از کف به در شد

نیام پاره و سوی دگر شد

آخرش را خودم هم ندانم

فقط دانم دنیا بازی ما را ببردا
 





:: موضوعات مرتبط: اشعار نو , ,
:: بازدید از این مطلب : 320
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: