نوشته شده توسط : وحید زمانی


 

عشق تازگی : با شروع ارتباط آغاز می شود. یعنی به نوعی به خاطر تازگی و نویی آن جذب آن می شوید. خب طبعا به مرور زمان از تازگی آن کاسته خواهد شد. دوستی دختر و پسر تحت لوای دوست دختر دوست پسری از این نوع است و صرفا پس از بدست آوردن همدیگر فروکش می کند.

 

 

 

عشق نیاز : با بحران شروع می شود. شما نیاز پیدا می کنید به کسی ، چیزی ، شرایطی و یا هر نیاز دیگری ؛ و عشق و دوست داشتن بصورت احساسی مبهم شروع می شود. خب این بار هم با عادی شدن شرایط عشق کم می شود و زمان مرگ آن از بین رفتن نیاز و یا ارضای آن است.

 

 

 

عشق محدودیت : چیزی را که ندارید و یا اجازه ندارید که داشته باشید شما را مشتاق می کند و عاشق. این محدودیت و فراق و یا دوری احساس شما برانگیخته می کند. مرگ این نوع عشق و رابطه وصال است! به محض اینکه به هم میرسند سیر می شوند. عشق های راه دور ( از 2 شهر یا حتی کشور ) و یا چتی و اینترنتی از این گونه اند. شاید نمونه هایی را دیده باشید که 2 نفری پس از مدت مدیدی دوستی و عاشق و عاشقی لیلی و مجنون وار ، به محض ازدواج از هم جدا می شوند.

 

 

 

عشق لیاقت : با شناخت و توامان تناسب آغاز می شود. چون هیجان در آن کم است سرعتش هم کم است ولی ارزش و اعتبار بیشتری دارد. شما در شرایط عادی کسی را می بینید و با در نظر گرفتن کلیه ی جوانب او را انتخاب می کنید. حتما می پرسید مثل 3 مدل قبلی عشق ، مرگ و یا همان پایان آن کجاست؟ خب اجازه بدهید که من به شما بگویم که این عشق ، مرگ ندارد. پدران ما و یا خانواده هایی که در اوج کهولت هنوز هم عاشقانه به هم می نگرند و عاشقند از نوع عشق لیاقت دارتد که تا پایان عمر کنار هم قرارشان خواهد داد.

 

 

 

پس:

 

 

 

دوستت دارم نه چون تازه با تو آشنا شده ام(عشق تازگی) ،

 

 

 

دوستت دارم نه چون محتاج توام(عشق نیاز) ،

 

 

 

دوستت دارم نه چون ناکام در وصال توام(عشق محدودیت) ،

 

 

 

دوستت دارم چون دوست داشتنی هستی(عشق لیاقت

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: جملات انرژی زا , ,
:: بازدید از این مطلب : 807
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : دو شنبه 16 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

عاقبت چاپلوسی در دربار کریم خان زند کریم خان زند و مرد چاپلوس ∙برگرفته از کتاب هزار دستان نوشته اسکندر دلدم ∙ ∙کریم خان زند هر روز صبح علی الطلوع تا شامگاه برای دادخواهی ستمدیدگان و رفع ستم و احقاق حقوق مردم ، در ارک شاهی می نشست و به امور مر...دم رسیدگی می کرد . یک روز مردک حقه باز و چاپلوسی پیش آمد و همین که چشمش به کریم خان افتاد شروع به های و های گریستن کرده و سیلاب اشک از دیدگان فرو ریخت ∙ ∙او طوری گریه می کرد که هق و هق هایش اجازه سخن گفتن به او نمی داد . ∙ ∙شاه که خود را وکیل الرعایا می نامید دستور داد او را به گوشه ای ببرند و آرام کنند و بعد که آرام شد به حضور بیاورند . ∙ ∙مردک حقه باز را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند . کریم خان قبل از آنکه رسیدگی به کار او را آغاز کند نوازش و دلجویی فراوانی از وی به عمل آورد و آنگاه ا خواسته اش جویا شد . آن مرد گفت : من از مادر کور و نابینا متولد شدم و سالها با وضع اسف باری زندگی کرده و نعمت بینایی و دیدن اطراف و اکناف خود محروم بودم تا اینکه روزی افتان و خیزان و کورمال خود را روی زمین کشیدم و به سختی به زیارت آرامگاه پدر شما رفته و برای کسب سلامتی خود ، متوسل به مرقد مطهر ابوی مرحوم شما شدم .∙ ∙در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی ضعف ،‌بیهوش شده ، به خواب عمیقی فرو رفتم ! ∙ ∙در عالم خواب و رویا ، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت : ∙ ∙ابوالوکیل پدر کریم خان هستم . آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم ! از خواب که بیدار شدم ،‌خود را بینا دیدم و جهان تاریک پیش چشمانم روشن شد ! این همه گریه و زاری امروز من از باب تشکر و قدر دانی و سپاسگذاری از والد ماجد شما بود ! ∙ ∙مردک حقه باز که باادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود کریم خان را خام کرده است ، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بودکه مشاهده کرد کریم خان برافروخته شده ، دنبال د‍ژخیم می گردد ! ∙ ∙موقعی که دژخیم حاضر گردید کریم خان دستور داد

چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشد !∙ ∙درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را کرده و از وکلیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد . ∙ ∙کریم خان که ذاتا آدم رقیق القلبی بود ، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته چوب بزنند ! ∙ ∙هنگامی که نوکران شاه مشغول سیاست کردن مرد حقه باز بودند کریم خان خطاب به او گفت : ∙ ∙ مردک پدر سوخته ! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ ، خر دزدی می کرد . من که مقام و مسند شاهی رسیدم عده ای متملق برای خوشایند من و از باب چاپلوسی برایش آرامگاهی ساختند ومقبره ای برپا کردند و آنجا را عنیان ابوالوکیل نامیدند . اکنون تو چاپلوس دروغگو آمده ای و پدر خر دزد مرا صاحب کرامت و معجزه معرفی می کنی ؟! اگر بزرگان مجلس اجازه داده بودند دوباره چشمانت را در می آوردم تا بروی برای بار دوم از او چشمان تازه و پر فروغ بگیری !! مردک سرافکنده و شرمسار به سرعت از پیش او رفت و ناپدید شد∙

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: قصه هایی از دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 973
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : جمعه 13 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

با نظراتون خوشحالم کنید 

بی نظر نرید ها ناراحت میشم..............................................................................................................

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: بازدید از این مطلب : 697
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 اسفند 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

 

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند

خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند...

تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند

و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند

ولی خارهایشان یکدیگر را در کنار هم زخمی می کرد

به ویژه وقتی که نزدیکتر بودند تا گرمتر شوند

به این خاطر بر آن شدند تا از کنار هم دور شوند

و بهمین دلیل از سرما یخ زده، می مردند

از اینرو مجبور بودند برگزینند

یا خارهای دوستان را بپذیرند

و یا نسلشان از روی زمین برچیده شود

 

آنها دریافتند که باز گردند و گرد هم آیند

آموختند که با زخم های کوچکی که

همزیستی با کسی بسیار نزدیک

بوجود می آورد، زندگی کنند

چون گرمای وجود دیگری مهم تر است

و این چنین توانستند زنده بمانند

 

بهترین رابطه

این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گرد هم می آورد

بلکه آن است که هر فرد بیاموزد

با «بدی های» دیگران کنار آید

و «خوبی های» آنان را ستایش نماید

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: قصه هایی از دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 770
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

این که خوابیده است اینجا آدمی جوگیر بود

ظاهرش جیغ و صدایش عینهو آژیر بود

 

از همان وقت تولد داخل گهواره اش

دایماً دلواپس آمار مرگ و میر بود

 

این اواخر دستش آمد تازه دنیا دست کیست

سعی کرد آدم شود البته دیگر دیر بود

 

شعرهایش گرچه از ذوق و لطافت بهره داشت

غُر غُر و زخم زبانش بدتر از شمشیر بود

 

از لحاظ تیپ و ظاهر هیچ چیزی کم نداشت

مانتویش خفّاشی و پوتین و کیفش جیر بود

 

بعد ترک مصرف سیگار کنت و ماربرو

فکر مصرف کردن اردیبهشت و تیر بود

 

آن اوایل ساق و سالم عشق را شوخی گرفت

این اواخر عاشق مردی مریض و پیر بود

 

بس که تنبل بود حال مردم آزاری نداشت

در عوض یک عمر طفلک با خودش درگیر بود

 

شر به پا می شد اگر خیرش به جایی می رسید

شیر هم می داد اما گاو نُه من شیر بود

 

گرچه از خدمت به محرومان نمی شد هیچ سیر

بی تعارف گاه گاهی از خودش هم سیر بود

 

عینهو دیوانه ها در گوشه ای متروک و دنج

صبح تا شب دست و پاهایش به هم زنجیر بود

 

سالها جان کند تا چیزی شود اما نشد

کوشش و سعی و تلاشش در خور تقدیر بود!

 

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 777
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد. سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت:« پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.»

پدر و مادر او در پاسخ گفتند:« ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.»

پسر ادامه داد:« ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند.»

پدرش گفت:« پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو بوجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.»

پسر گفت:« نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند.»آنها در جواب گفتند:« نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.»

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.

پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند. با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنها یک دست و پا داشت!

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 759
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : شنبه 7 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی




استادی می گفت در نود دقیقه ی فوتبال تعداد زیادی آدم دنبال توپ می دوند.آیا کسی که فوتبال بازی می کنه می تونه ادعا کنه که هرگز توپ به پای من نرسیده ! مسلما" نه! حتما" همه با توپ برخورد می کنند اما یک نفر از جلوی دروازه ی خالی شوت می کنه و شوتش به خطا می ره. اما یک نفر از اون طرف زمین شوت می کنه و گل میشه!

این طوری اگر به این موضوع نگاه کنیم شانس یک تعریف خاص پیدا می کنه.



" شانس یعنی خوب استفاده کردن از موقعیتها "



یعنی اگرگل زدیم می گیم شانس آوردم ! اما وقتی گل نمی زنیم ،می گیم من شانس نداشتم ! در حالی که باید این رو در نظر گرفت که شاید شوت زن خوبی باشیم یا نباشیم!



بنابراین میشه گفت " شانس " سه تا مرحله داره :



اول : تشخیص آن.



دوم : به موقع از اون استفاده کنیم ( یعنی به موقع و به جا، شوت کنیم. یعنی چی ؟ یعنی مثلا" به ما می گن برو فلان چیز رو بخر سود می کنی. ما نمی خریم. یک نفر دیگه گوش می ده و می ره می خره و سود میکنه! اون وقت ما می گیم من که شانس نداشتم! در حالی که این نداشتن شانس نیست بلکه تشخیص ندادن درست موقعیته. یعنی اینقدر دست دست کرده ایم که موقعیت از دست رفته و نتونسته ایم به موقع شوت بزنیم و گل کنیم! )



سوم : از نتیجه ی اون درست استفاده کنیم. خوب! حالا یک نفر شوت می زنه و گل میشه! بعد مراسمی میگذارن که بهش جایزه بدن اما اون نمی ره جایزه اش رو بگیره! این یعنی از نتیجه استفاده نکردن! بنابراین بعد از تشخیص شانس و استفاده ی به موقع از اون و نتیجه گرفتن باید پیگیر بود و منفعل نشد تا شانسمون رو از دست ندیم.



نکته : برای اینکه یاد بگیریم از نتیجه ی شانسمون درست استفاده کنیم باید به یک نکته ی خیلی مهم توجه کنیم و اون اینه که بیشتر چیزها در دنیا دو تا رو دارن. درست عین سکه. وقتی ما فقط یک روی اون رو می بینیم فکر می کنیم شانس نداریم! یعنی چی؟



مثلا" " دوست پیدا کردن " دو تا رو داره. 1 _ انتخاب دوست خوب. 2 _ نگهداشتن دوست.



مثلا" "پول " دو تا رو داره. 1 _ به دست آوردن پول. 2 _ چطور خرج کردن پول.



مثلا" " بچه دار شدن " دو تا رو داره. 1 _ به دنیا آوردنش. 2 _ تربیت کردنش.



مثلا" "ازدواج " دو تا رو داره. 1_ انتخاب درست. 2 _ ادامه دادن درست.



ما وقتی مورد دوم رو خوب انجام نمی دیم می گیم شانس نداشتم در حالی که این طور نیست. قطعا" توپ شانس به پای ما هم رسیده و می رسه اما یادمون رفته که روی دوم سکه را هم ببینیم و به مورد دوم اون هم اهمیت بدیم.دوست خوب پیدا کرده ایم اما بلد نبوده ایم طوری رفتار کنیم که نگهش داریم. پول رو به دست آورده ایم اما بلد نیستیم چطور خرجش کنیم که از همه نظر برامون برکت و شادی بیاره و همین طور موارد دیگه.

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: جملات انرژی زا , ,
:: بازدید از این مطلب : 763
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی
 
 
عشق چیست؟ از معلم دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت: حرام است از معلم هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول محور نقطة قلب جوان میگردد از معلم تاریخ پرسیدند عشق چیست؟گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان استlove از معلم زبان پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت:همپای از معلم ادبیات پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت:محبت ..

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: جملات انرژی زا , ,
:: بازدید از این مطلب : 482
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

بیشترین کلمه دروغی که در
جهان گفته می شه ،
این کلمه هست:
خوبم ؟؟!!

 

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: جملاتی از دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 680
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی
پیر مرد کنار صندوق صدقه ایستاده بود، سکه ای از جیبش بیرون آورد، وقتی دید روی صندوق نوشته شده صدقه عمر را زیاد می کند، منصرف شد

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: جملاتی از دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 718
|
امتیاز مطلب : 92
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

زندگی چیست؟ قاصدک آمده بود و چه سرگردان بود

گفتم او را چه خبر آوردی؟

هیچ نگفت

گفتم از کوی نگارم خبری داری؟

او هیچ نگفت

...خبر عهد و وفا یا خبر وصل نگار

یا که از مرگ رقیب

اما نه! خبر مرگ رقیبم هرگز

جز من و او که رقیبی نیست

او رقیب من و من عاشق او

برده از من دل و من هم باید

بتوانم دلی از او ببرم

آه چه شد! چه شد ای قاصدک بی خبرم

لب گشود و گفت این بار

آمدم تا خبری را ببرم

گفته آن یار که نزد تو بیایم و بپرسم از تو

زندگی چیست بگو عشق کجاست

و چقدر این عشق به حقیقت نزدیک است

گفتمش پس بشنو، آنچه من می گویم

و ببر آن را نزد او بی کم و کاست

زندگی را هر کس به طریقی بیند

یکی از عقل، یکی از دل، یکی از احساس

دیگری با شعر، آن یکی با پرواز

گفته اند حسی است از غربت مرغان مهاجر

و چه زیبا گفته اند

تو به یار بگو: زندگی باران است

زندگی یک دریاست

زندگی یاس قشنگی ست که دل می بوید

زندگی راز شگفتی ست که جان می جوید

زندگی عزم سفر کردن در ره معشوق است

زندگی آبی دریاست و عشق

غرق دریا شدن است

ولی ای دوست بدان، می توان غرق نشد

می توان ماهی این دریا شد

شاد و خرم به شنا پرداخت

شرطش آن است که عاشق نشویم

جای آن از ته دل از سر وجان

همه را دوست بداریم، همه چیز و همه کس

همه رنگ و همه نقش، همه شادی همه غم

به خودم آمدم و دیدم قاصدک دیگر نیست

و نمی دانم از کی با خودم حرف زدم

و صد افسوس که آخر نشنید از من

زندگی انگور است، دانه دانه باید آن را خورد

زندگی باور دریایی یک قطره در آرامش رود

زندگی حس شکوفایی یک مزرعه در باور بند

زندگی باور دریاست در اندیشه ماهی در تنگ

زندگی فهم نفهمیدن هایت

زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است جهانی با ماست

آسمان، عشق، خدا، نور، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

«رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم»

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 541
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی


تا به حال فکر کرده ای "ازخودگذشتگی" می تواند تا چه حدی باشد؟؟

موسي مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهير آلماني، انساني زشت و عجيب الخلقه بود. قدّي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت. موسي روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار دوست داشتني به نام فرومتژه داشت. موسي در كمال نااميدي، عاشق آن دختر شد، ولي فرمتژه از ظاهر و هيكل از شكل افتاده او منزجر بود. زماني كه قرار شد موسي به شهر خود بازگردد، آخرين شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده كند. دختر حقيقتاً از زيبايي به فرشته ها شباهت داشت، ولي ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسي از اندوه به درد آمد. موسي پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساري پرسيد:
- آيا مي دانيد كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته مي شود؟
دختر در حالي كه هنوز به كف اتاق نگاه مي كرد گفت:
- بله، شما چه عقيده اي داريد؟
- من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسري مقرر مي كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامي كه من به دنيا آمدم، عروس آينده ام را به من نشان دادند، ولي خداوند به من گفت:
- «همسر تو گوژپشت خواهد بود.»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فرياد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن براي يك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چي زيبايي است به او عطا كن.»
فرومتژه سرش را بلند كرد و خيره به او نگريست و از تصور چنين واقعه اي بر خود لرزيد.
او سالهاي سال همسر فداكار موسي مندلسون بود

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 460
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی





پاسخ يک دانشجوی دانشگاه واشينگتن به يک پرسش امتحان شيمی آنچنان جامع و کامل بوده که در اينترنت پخش شده و دست به دست ميگرده خوندنش سرگرم ‌کننده است ؟

پرسش: آيا جهنم اگزوترم (دفع‌کنندهء گرما) است يا اندوترم (جذب‌کننده گرما) ؟!

اکثر دانشجويان برای ارائه پاسخ خود به قانون بويل-ماريوت متوسل شده بودند که می‌گويد حجم مقدار معينی از هر گاز در دمای ثابت، به طور معکوس با فشاری که بر آن گاز وارد می‌شود متناسب است. يا به عبارت ساده‌تر در يک سيستم بسته، حجم و فشار گازها با هم رابطهء مستقيم دارند ...

اما يکی از آنها چنين نوشت :


اول بايد بفهميم که حجم جهنم چگونه در اثر گذشت زمان تغيير می‌کند. برای اين کار احتياج به تعداد ارواحی داريم که به جهنم فرستاده می‌شوند. گمان کنم همه قبول داشته باشيم که يک روح وقتی وارد جهنم شد، آن را دوباره ترک نمی‌کند !!!

پس روشن است که تعداد ارواحی که جهنم را ترک می‌کنند برابر است با صفر.


برای مشخص کردن تعداد ارواحی که به جهنم فرستاده می‌شوند، نگاهی به انواع و اقسام اديان رايج در جهان می‌کنيم. بعضی از اين اديان می‌گويند اگر کسی از پيروان آنها نباشد، به جهنم می‌رود.

از آن جايی که بيشتر از يک مذهب چنين عقيده‌ای را ترويج می‌کند، و هيچکس به بيشتر از يک مذهب باور ندارد، می‌توان استنباط کرد که همه ارواح به جهنم فرستاده می‌شوند!
با در نظر گرفتن آمار تولد نوزادان و مرگ و مير مردم در جهان متوجه می‌شويم که تعداد ارواح در جهنم مرتب بيشتر می‌شود. حالا می‌توانيم تغيير حجم در جهنم را بررسی کنيم: طبق قانون بويل-ماريوت بايد تحت فشار و دمای ثابت با ورود هر روح به جهنم حجم آن افزايش بيابد. اينجا دو موقعيت ممکن وجود دارد:

۱.اگر جهنم آهسته‌تر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدريج بالا خواهند رفت تا جهنم منفجر شود!
۲.اگر جهنم سريعتر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدريج پايين خواهند آمد تا جهنم يخ بزند!

اما راه‌حل نهايی را می‌توان در گفته همکلاسی من ترزا يافت که می‌گويد : مگه جهنم يخ بزنه که با تو ازدواج کنم!!!

از آن جايی که تا امروز اين افتخار نصيب من نشده است (و احتمالاً هرگز نخواهد شد)، نظريهء شمارهء ۲ اشتباه است: جهنم هرگز يخ نخواهد زد و اگزوترم است!!!

تنها جوابی که نمرهء کامل را دريافت کرد، همين بود !!!
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: قصه هایی از دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 447
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی
ز بس که آسمان دلم ابريست
تمام خاطراتم نمناک شده است
نمي دانم چرا؟
دريا را هم که ديدم به ياد تو افتادم
روي ماسه هاي ساحل نوشتم
...اگر طاقت شنيدن داري
من شهامت گفتن دارم
دوباره به دريا نگاه کردم
باز برگشتم اين بار روي ماسه ها نوشتم
دوست دارم

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 465
|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

 

به آسانی میشه در دفترچه تلفن کسی جایی پیدا کرد

ولی به سختی میشه در قلب اون جایی پیدا کرد

به راحتی میشه در مورد اشتباهات دیگران قضاوت کرد

ولی به سختی میشه اشتباهات خود را پیدا کرد

به راحتی میشه بدون فکر کردن حرف زد

ولی به سختی میشه زبان رو کنترل کرد

به راحتی میشه کسی رو که دوستش داریم ار خودمون برنجانیم

ولی به سختی میتونیم این رنجش رو جبران کنیم

به راحتی میشه کسی رو بخشید

ولی به سختی میشه از کسی تقاضای بخشش کرد

به راحتی میشه قانونرو تصویب کرد

ولی به سختی میشه به آنها عمل کرد

به راحتی میشه به رویاها فکر کرد

ولی به سختی میشه برای به دست آوردن یک رویا جنگید.

به راحتی میشه دوست داشتن رو به زبان آورد

ولی به سختی میشه آن را نشان داد......
لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 535
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی
حیات جاودان!
شمال و غرب و جنوب،پريشان و آشفته اند. . .
شمال و غرب و جنوب،پريشان و آشفته اند.تاج ها درهم می شكنند و امپراتوری ها به خويش می لرزند.بيا! از اين دوزخ بگريز و آهنگ شرق دلپذير كن،تا در آنجا نسيم روحانيت بر تو وزد و در بزم عشق و می و آواز آب خضر جوانت كند.
بيا! من نيز رهسپار اين سفرم تا در صفای شرق آسمانی،طومار قرون گذشته را درنوردم و آنقدر در دور زمان واپس روم تا به روزگاری برسم كه در آن،مردمان جهان قوانين آسمانی را با كلمات زمينی از خداوندان فرا می گرفتند و چون ما فكر خويش را از پی درك حقيقت رنجه نمی داشتند.
بيا! من نيز رهسپار ديار شرقم تا در آنجا با شبانان درآميزم و همراه كاروان های مشك و ابريشم سفر كنم.از رنج راه،در آبادی های خنك بياسايم و در دشت و كوير،راه هايی را كه به سوی شهرها می رود بجويم.
ای حافظ! در اين سفر دور و دراز،در كوره راه های پر نشيب و فراز،همه جا نغمه های آسمانی تو رفيق راه و تسلی بخش دل ماست؛مگر نه راهنمای ما هر شامگاهان با صدايی دلكش بيتی چند از غزل های شورانگيز تو را می خواند تا اختران آسمان را بيدار كند و رهزنان كوه و دشت را بترساند؟
ای حافظ مقدس! آرزو دارم كه همه جا،در سفر و حضر ،در گرمابه و ميخانه با تو باشم،و در آن هنگام كه دلدار نقاب از رخ برمی كشد و با عطر گيسوان پرشكنش مشام جان را معطر می كند تنها به تو انديشم تا در وصف جمال دلفريبش از سخنت الهام گيرم و از اين وصف،حوريان بهشت را به رشك افكنم!
به اين سعادت شاعر حسد مبريد و در پی آزردن او مشويد،زيرا سخن شاعر چون پرنده ای سبك روح گرد بهشت پرواز می كند و برای او حيات جاودان می طلبد.

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 510
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

 

وقتی به دنیا می آیم، سیاهم.
وقتی بزرگ می شوم، سیاهم.

وقتی به زیر آفتاب می روم، سیاهم.

وقتی می ترسم، سیاهم.

وقتی بیمار می شوم، سیاهم.

وقتی هم که می میرم، سیاهم.



اما تو ای دوست سفید!

وقتی به دنیا می آیی، صورتی هستی.

وقتی بزرگ میشوی، سفیدی.

وقتی به زیر آفتاب می روی، قرمزی.

وقتی سرد میشوی، آبی هستی.

وقتی می ترسی، زرد میشوی

وقتی بیمار می شوی، قهوه ای هستی.

وقتی هم که می میری، خاکستری هستی.

آنوقت تو به من می گویی رنگی؟!
لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 721
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی
گره گشای!
پیرمردی، مفلس و برگشته بخت روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا میخواستی، آن یک پزشک این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل میخواست، آن یک شوربا این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها میرفت بر بازار و کوی نان طلب میکرد و میبرد آبروی

دست بر هر خودپرستی میگشود تا پشیزی بر پشیزی میفزود

هر امیری را، روان میشد ز پی تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، بسوی خانه میمد زبون قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیمار دار روز از مردم، شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرم کس ندادش نه پشیز و نه درم

از دری میرفت حیران بر دری رهنورد، اما نه پائی، نه سری

ناشمرده، برزن و کوئی نماند دیگرش پای تکاپوئی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر شد روان و گفت کای حی قدیر

گر تو پیش آری بفضل خویش دست برگشائی هر گره کایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا من علیل و کودکانم ناشتا

میخرید این گندم ار یک جای کس هم عسل زان میخریدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا میریختم وان عسل، با آب میمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی است جان فدای آنکه درد او یکی است

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل این گره را نیز بگشا، ای جلیل

این دعا میکرد و می‌پیمود راه ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته وان گره بگشوده، گندم ریخته

بانگ بر زد، کای خدای دادگر چون تو دانائی، نمیداند مگر

سالها نرد خدائی باختی این گره را زان گره نشناختی

این چه کار است، ای خدای شهر و ده فرقها بود این گره را زان گره

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

تا که بر دست تو دادم کار را ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی، بیختی هم عسل، هم شوربا را ریختی

من ترا کی گفتم، ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای گر توانی این گره را برگشای

آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت، دیگر چه بود

من خداوندی ندیدم زین نمط یک گره بگشودی و آنهم غلط

الغرض، برگشت مسکین دردناک تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت کای رب ودود من چه دانستم ترا حکمت چه بود

هر بلائی کز تو آید، رحمتی است هر که را فقری دهی، آن دولتی است

تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

زان بتاریکی گذاری بنده را تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند تا که با لطف تو، پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود خود نمیدانست و مهمان تو بود

رزق زان معنی ندادندم خسان تا ترا دانم پناه بیکسان

ناتوانی زان دهی بر تندرست تا بداند کنچه دارد زان تست

زان به درها بردی این درویش را تا که بشناسد خدای خویش را

اندرین پستی، قضایم زان فکند تا تو را جویم، تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز گرچه روز و شب در حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال تو کریمی، ای خدای ذوالجلال

بر در دونان، چو افتادم ز پای هم تو دستم را گرفتی، ای خدای

گندمم را ریختی، تا زر دهی رشته‌ام بردی، تا که گوهر دهی
در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 509
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

 

 " سعی نكنیم بهتر یا بدتر از دیگران باشیم ، بكوشیم نسبت به خودمان بهترین باشیم -  "

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: جملات بزرگان , ,
:: بازدید از این مطلب : 483
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

شجاعت واقعی زمانی است كه شخصی بتواند از اعماق مشكلات و بدبختی ها به زندگی لبخند بزند.

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: جملات بزرگان , ,
:: بازدید از این مطلب : 446
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

اصل اول: در زندگي، همه چيز عادلانه نيست، بهتر است با اين حقيقت كنار بياييد.
اصل دوم: دنيا براي عزت نفس شما اهميتي قايل نيست. در اين دنيا از شما انتظار مي‌رود كه قبل از آن‌كه نسبت به خودتان احساس خوبي داشته باشيد، كار مثبتي انجام دهيد.

اصل سوم: پس از فارغ‌التحصيل شدن از دبيرستان و استخدام، كسي به شما رقم فو...ق‌العاده زيادي پرداخت نخواهد كرد. به همين ترتيب قبل از آن‌كه بتوانيد به مقام معاون ارشد، با خودرو مجهز و تلفن همراه برسيد، بايد براي مقام و مزايايش زحمت بكشيد.

اصل چهارم: اگر فكر مي‌كنيد، آموزگارتان سختگير است، سخت در اشتباه هستيد. پس از استخدام شدن متوجه خواهيد شد كه رئيس شما خيلي سختگيرتر از آموزگارتان است، چون امنيت شغلي آموزگارتان را ندارد.

اصل پنجم: آشپزي در رستوران‌ها با غرور و شأن شما تضاد ندارد. پدر بزرگ‌هاي ما براي اين كار اصطلاح ديگري داشتند، از نظر آنها اين كار «يك فرصت» بود.

اصل ششم: اگر در كارتان موفق نيستيد، والدين خود را ملامت نكنيد، از ناليدن دست بكشيد و از اشتباهات خود درس بگيريد.

اصل هفتم: قبل از آنكه شما متولد بشويد، والدين شما هم جوانان پرشوري بودند و به قدري كه اكنون به نظر شما مي‌رسد، ملال‌آور نبودند.

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: جملات بزرگان , ,
:: بازدید از این مطلب : 140
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

 همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: قصه هایی از دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 195
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی
توجه داشته باشید که باید بدون مکث جواب بدید !

۱ )یک فروند هواپیما در مرز آمریکا و کانادا سقوط می‌کند. بازماندگان از سقوط را در کجا دفن می‌کنند؟
کانادا – آمریکا – هیچ‌کدام
۲) یک خروس در بام خانه‌ای که شیب دوطرفه دارد، تخم می‌گذارد. این تخم از کدام طرف می‌افتد؟
شمال – جنوب – هیچ‌کدام
۳ )خانمی‌عاشق رنگ قرمز است و تمام وسایل‌ او به رنگ قرمز است. او در آپارتمانی یک طبقه که قرمزرنگ است، زندگی می‌کند. صندلی و میز او قرمزرنگ است.تمام دیوارها و سقف آپارتمان قرمزرنگ هستند. کفپوش آپارتمان و فرش‌ها نیز قرمزرنگ هستند.تلویزیون هم قرمز رنگ است. سریع پاسخ دهید که پله‌های آپارتمان چه رنگی هستند؟
قرمز – آبی – هیچ‌کدام
۴ )پدر و پسری را که در حادثه رانندگی مجروح شده بودند، به بیمارستان می‌برند.پدر در راه بیمارستان فوت می‌کند ولی پسر را به اتاق عمل می‌برند. پس از مدتی دکتر می‌گوید من نمی‌توانم این شخص را عمل کنم، به علت اینکه او پسر من است.آیا به نظر شما این داستان می‌تواند صحت داشته باشد؟
آری – خیر – هیچ‌کدام
۵ ) اگر چهار تخم‌مرغ، آرد، وانیل، شکر، نمک و بیکینگ پودر را با همدیگر مخلوط کنید، آیا کیک خواهید داشت؟
آری – خیر – هیچ‌کدام
۶) آیا می‌توانید از منزلتان بالاتر پرش کنید؟
آری – خیر – هیچ‌کدام
۷ ) یک کیلوگرم آهن چند گرم سنگین‌تر از یک کیلو گرم پنبه است؟
۱گرم – ۱۰۰گرم – هیچ‌کدام
۸ ) مردی به طرف یک پلیس که در حال جریمه کردن اتومبیل بود، می‌رود و التماس می‌کند که پلیس جریمه نکند ولی آقای پلیس قبول نمی‌کند. به پلیس نه یک بار بلکه هشت بار بد دهنی می‌کند.جواب دهید که این مرد چند بار جریمه خواهد شد؟
۸ بار – ۹بار – هیچ‌کدام
۹ ) اگر تمام رنگ‌ها را با هم مخلوط کنید، آیا رنگین کمان خواهیم داشت؟
آری – خیر – هیچ‌کدام
۱۰ ) گرگی به بالای کوه می‌رود تا غرش شبانه‌اش را آغاز کند.چه مدت طول می‌کشد تا به بالای کوه برسد؟
دو‌شب – پنج‌شب – هیچ‌کدام
۱۱) اگر به‌طور اتفاقی وارد کودکستان دوران کودکی‌تان شوید، آیا قادر به خواندن نوشتن و انجام جدول ضرب خواهید بود؟
آری – خیر – هیچ‌کدام
۱۲) آیا امکان دارد یک نفر سریع‌تر از رودخانه می‌سی‌سی‌پی شنا کند؟
آری – خیر – هیچ‌کدام
۱۳) آقای بیل اسمیت و خانم ژانت اسمیت از هم طلاق می‌گیرند. پس از مدتی خانم ژانت اسم اولیه خود را پس می‌گیرد.با این حال، پس از پنج سال با اینکه هنوز از آقای بیل اسمیت طلاق گرفته است، دوباره خانم ژانت اسمیت می‌شود. آیا این قضیه امکان‌پذیر است؟
آری – خیر – هیچ‌کدام
۱۴) آقای جیم کوک مشکوک به قتل است ولی وقتی که پلیس از او سوال می‌کند که در موقع قتل کجا بوده است، آقای جیم می‌گوید در خانه مشغول تماشای سریال مورد علاقه‌ام بوده‌ام. حتی جزئیات سریال را برای پلیس شرح می‌دهد.آیا این موضوع ثابت می‌کندکه آقای جیم بی‌گناه است؟
آری – خیر – هیچ‌کدام
۱۵) یک شترمرغ تصمیم می‌گیرد که به وطنش بازگردد.چه موقع برای پرواز او به جنوب مناسب است؟
بهار – پاییز – هیچ‌کدام
۱۶ ) جمله بعدی صحت دارد.جمله قبلی غلط است.آیا این قضیه منطقی است؟
آری – خیر – هیچ‌کدام
۱۷) آیا امکان دارد که یک اختراع قدیمی‌قادر باشد که پشت دیوار را به ما نشان دهد؟
آری – خیر – هیچ‌کدام
۱۸ ) اگر بخواهید یک نامه به دوست‌تان بنویسید، ترجیح می‌دهید با شکم پر یا با شکم خالی بنویسید؟
پر – خالی – هیچ‌کدام
پاسخ سوالات در لینک زیر


● پاسخنامه
۱) هیچ کدام. بازماندگان که زنده هستند نیازی به دفن کردن ندارند.
۲) هیچ کدام.خروس که تخم نمی‌گذارد!
۳)هیچ کدام.آپارتمان یک طبقه که راه پله ندارد!
۴) آری. اگر این سوال را نتوانستید جواب دهید، وای بر شما.دکتر یک خانم جراح است یعنی این شخص مادر پسر است!
۵) خیر، شما پیش از اینکه کیک داشته باشید باید آن را بپزید !
۶) آری،.بپرید و ببینید که خانه شما چقدر می‌پرد!
۷) هیچ کدام. یک کیلوگرم آهن با یک کیلوگرم پنبه به طور دقیق برابر هستند.
۸) هیچ کدام. خودرو به آن مرد تعلق ندارد.
۹) خیر.رنگ خاکستری خواهید داشت.
۱۰) هیچ‌کدام. گرگ پیشتر بالای کوه است.
۱۱) آری، شما فقط از کودکستان دیدن می‌کنید و با همین شرایطی که الان دارید فقط وارد کودکستان شده‌اید.
۱۲) آری، چون که رودخانه‌ها که قادر به شنا کردن نیستند!
۱۳) آری ژانت با یک آقای دیگر که فامیل‌اش اسمیت بوده، ازدواج کرده است.
۱۴) خیر.چون که ممکن است این سریال تکراری باشد و او پیشتر این سریال را دیده باشد.
۱۵) هیچ کدام.شتر مرغ که قادر به پرواز نیست.
۱۶) هیچ کدام. چون که جملات متضاد هم هستند.
۱۷) آری.پنجره یک اختراع قدیمی‌است که به وسیله آن می‌توان پشت دیوار را مشاهده کرد!
۱۸) هیچ کدام.بهتر است که یک نامه عاشقانه را با قلم و کاغذ بنویسید و با شکم نمی‌توان نامه نوشت!
● تفسیر آزمون
▪ اگر تعداد جواب‌های صحیح شما بین صفر تا ۵ بود، معنایش این است که شما به طرز وحشتناکی به جزئیات بی‌توجهید. حواستان کجاست؟
▪ اگر تعداد جواب‌های درست بین ۶ تا ۱۰ بود، نسبتاً بد نیست، اگرچه این نشان می‌دهد که چندان به جزییات توجه نمی‌کنید. شاید دارید به مسایلی توجه می‌کنید که بقیه به آنها توجه نمی‌کنند. خدا کند این‌طور باشد!
▪ اگر تعداد جواب‌های درست شما بین ۱۱ تا ۱۵ بود، بسیار خوب است.شما خوب به جزییات توجه می‌کنید. خدا خیرتان بدهد!
▪ اگر تعداد جواب‌های صحیح شما بین ۱۶ تا ۱۸ بود، یعنی شما یک پا شرلوک هولمز هستید. احسنت!

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: جملاتی از دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 186
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی
اين داستاني كه در زير نقل مي شود يك داستان كاملا واقعيست که در ژاپن اتفاق افتاده است
شخصي مشغول تخريب ديوار قديمي خانه اش بود تا آنرا نوسازي كند. توضيح اينكه منازل ژاپني بنابر شرايط محيطي داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند.
اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد خيلي تعجب كرد ! اين ميخ چهار سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود !
اما براستي چه اتفاقي افتاده بود ؟ كه در يک قسمت تاريک آنهم بدون كوچكترين حرکت، يك مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنين موقعيتي زنده مانده !
چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است. متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
در اين مدت چکار مي کرده ؟ چگونه و چي مي خورده ؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد !
مرد شديدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. واقعا كه چه عشق قشنگي ! يك موجود كوچك با عشقي بزرگ ! عشقي كه براي زيستن و ادامه ي حيات، حتي در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هيچگونه كوتاهي نكرده بود !

اگه موجودي به اين کوچکي بتونه عشقی به اين بزرگي داشته باشه پس تصور کنيد ما تا چه حد مي تونيم عاشق همديگه باشيم و شايد هم بايد پايبندي رو از اين موجود درس بگيريم، البته اگر سعي کنيم خيلي بهتر از اينها مي تونيم چرا كه بايد به خود آييم و بخواهيم و بدانيم، که انسان باشيم

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: قصه هایی از دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 208
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

 چند لحظه انرژی مثبت من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.
سؤال این بود: "نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چیست؟"
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا با...ید می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سؤال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آنکه از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سؤال کرد آیا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.

نتیجه اخلاقی : نباید هیچگاه فراموش کنیم که دنیای اطراف ما را فقط آدم های مهم نمی سازند تا در خاطر ما بمانند!
چند لحظه انرژی مثبت روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر و بالاخره به اینترنت مجهز است.
تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند.
نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد.
در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خان...ه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند.

اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد.
پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را نقش بر زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد که در ایمیل نوشته بود :
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: جملات انرژی زا , ,
:: بازدید از این مطلب : 261
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

 میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی.
راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم.
همه چیز برای ورود تو رو به راهه. فردا می بینمت.
امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه ...
وای چه قدر اینجا گرمه !!!
چند لحظه انرژی مثبت شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟

واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم.
هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟
واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه... می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.
از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد.
از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.

شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند!

بله، در زندگی همه ما بعضی وقتها بهترین و ساده ترین جواب و راه حل کنار دستمونه، ولی این قدر به دور دستها نگاه میکنیم که آن را نمی بینیم.
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 204
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند.

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا ش...دم.

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...»

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: جملات انرژی زا , ,
:: بازدید از این مطلب : 186
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

 زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
قرآن.
...- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.

نادر گفت: چر ا نمی گیری؟

گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.

نادر گفت: به او بگو نادر داده است.

پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند. می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.

حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.

از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: قصه هایی از دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 215
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
...مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر...

آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت ،

این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 210
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

معلم گفت: بنويس "سياه" و پسرك ننوشت
معلم گفت: هر چه مي داني بنويس
...و پسرك گچ را در دست فشرد
معلم گفت:(( املاي آن را نمي داني؟))و معلم عصباني بود
سياه آسان بود و پسرك چشمانش را به سطل قرمز رنگ كلاس دوخته بود
معلم سر او داد كشيد
و پسرك نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت
و باز جوابي نداد.معلم به تخته كوبيد
و پسرك نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند
و سكوت كرد
معلم بار ديگر فرياد زد: بنويس
گفتم هر چه مي داني بنويس
و پسرك شروع به نوشتن كرد :
((كلاغها سياهند ، پيراهن مادرم هميشه سياه است، جلد دفترچه خاطراتم سياه رنگ است. كيف پدر سياه بود، قاب عكس پدر يك نوار سياه دارد. مادرم هميشه مي گويد :پدرت وقتي مرد
موهايش هنوز سياه بود چشمهاي من سياه است و شب سياهتر. يكي از ناخن هاي مادر
بزرگ سياه شده است و قفل در خانمان سياه است.))
بعد اندكي ايستاد رو به تخته سياه و پشت به كلاس
و سكوت آنقدر سياه بود كه پسرك
دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت
((تخته مدرسه هم سياه است و خود نويس من با جوهر سياه مي نويسد.))
گچ را كنار تخته سياه گذاشت و بر گشت
معلم هنوز سرگرم خواندن كلمات بود
و پسرك نگاه خود را به بند كفشهاي سياه رنگ خود دوخته بود
معلم گفت ((بنشين.))
پسرك به سمت نيمكت خود رفت و آرام نشست
معلم كلمات درس جديد را روي تخته مي نوشت
و تمام شاگردان با مداد سياه
در دفتر چه مشقشان رو نويسي مي كردند
اما پسرك مداد قرمزي برداشت
و از آن روزمشقهايش را
با مداد قرمز نوشت
معلم ديگر هيچگاه او را به نوشتن كلمه سياه مجبور نكرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد
قرمز ايراد نگرفت.و پسرك مي دانست كه
قلب معلم هرگز سياه نيست
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: قصه هایی از دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 196
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد

پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود.

دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر
...
ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت

و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می

کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر

روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را

به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می

انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت

پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست

خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می

زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره

ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب،

هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه

می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به

شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن

شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه

پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را

که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال

تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که

پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک

بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد

دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و

کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته

ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در

شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که

پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند

ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد.

در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد

چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت

سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم

ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج

می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای

زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با

مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از

او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر

بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر

را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی

خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت.

پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد

کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها

زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود

را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن

پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه

را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم،

مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک

زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر

روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه،

در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و

گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن

را برای من نگهدارید؟

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود

که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و

پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت

پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری

روی کتاب خانه پیدایش کردم.

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 207
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

آیا می دانستید که گاهی به هم می رسیم و می گوییم 120 سال زنده باشی یعنی چه و از کجا آمده؟
برای چه نمی گوییم 150 سال یا 100 سال
در ایران و در زمان ماقبل هجوم اعراب به ایران سال کبیسه را به این صورت محاسبه می کردند که به جای اینکه هر 4 سال یکروز اضافه کنند (که البته اضافه هم می کردند) هر 120 سال یک ماه را جشن می گرفت...ند و ...کل ایران این جشن برپا بود و برای این که بعضی ها ممکن بود یکبار این جشن را ببینند و عمرشان جواب نمی داد تا این جشن ها را دوباره ببینند، به همین دلیل دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای یکدیگر خواستار بودند و هر کسی برای طرف مقابل آرزو می کرد تا آنقدر زنده باشی که این جشن باشکوه را ببینی و این به صورت یک تعارف و سنتی بی نهایت زیبا درآمد. که وقتی به هم می رسیدند بگویند 120 سال زنده باشی.
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: جملات انرژی زا , ,
:: بازدید از این مطلب : 281
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

 آش نخورده و دهن سوخته

در زمان‌هاي‌ دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود.

مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را آب مي انداخت.

روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.

قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود.

پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت .

پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد.

همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد.

پسرك خيلي خجالت مي كشيد و فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشت.

تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟

زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم.

تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است


از آن‌ پس، وقتي‌ كسي‌ را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد ، گفته‌

می شود آش نخورده و دهن سوخته
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 300
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

 اون قديم ها زمان قاجار كه زن ها چادر چاقچور سر ميكردن

پنجشنبه جمعه به بهانه زيارت درشكه سوار ميشدن و به اتفاق خانواده ميرفتن شابدلعظيم

بعد چون جمعيت زياد بود و همه كنار هم سفره ها رو پهن ميكردن

الكي براي تعارف به خانواده هاي مجاور يا كساني كه عبور ميكردن

ميگفتن بفرماييد نهار و ...


به همين خاطر اين تعارفات الكي و براي نبودن عريضه به ضرب المثل تبديل شد

و معروف شد به تعارف شابدلعظيمي
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: جملات انرژی زا , ,
:: بازدید از این مطلب : 465
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

شادي را به كوچه‌هاي زندگي برگردانيم. با محبت به در خانه همسايه زنيم و اشك‌ها را از چشمان پر نور دخترك همسايه كه از دوري بابا مي‌نالد پاك كنيم. در كوچه‌هاي زندگي گل‌هاي اميد بكاريم و با دستان پر محبت خود به آنها آب دهيم تا به شكوفه نشتن‌شان را با چشم دل ببينيم.
وقتي كوچه‌هاي خلوت و تاريك به كوچه‌هاي پر مهر و آباد تبديل مي‌شود كه با پاي دل به ديدار همسايه بروي و آنگه كه دست نوازشت را بر سر طفلكي زيبا مي‌كشي تا دلش را شاد كني، نه با پول و مقام كه با مهر و لطف خود او را مجذوب محبت مي‌كني و به او مي‌گويي تو نيزساز كن نغمه با هم بودن را بدون اين كه در نظر بگيري كه ازكجايي و چه رنگ و مسلك و آييني داري.
به اميد آن روز كه همه پيروان اديان الهي دست به دست هم دهند و بدون نگاه كردن به رنگ پوست و دلبستگي به جا و مكان خود و فقط با تكيه بر او كه تنهاست و آورنده همه خوبي‌هاي عالم و آورنده همه پيامبران، كوچه‌هاي پر زسكوت و ظلم را به كوچه‌هاي مهر و وفا تبديل كنند.

خدایا تو را می‌پرستم و تنها تو را دوست دارم

خدایا به من قدرتی عطا کن که

بتوانم آن باشم که تو می‌خواهی

خدایا تو را در بی‌کسی‌هایم به چشم دل

نظاره‌گر بوده‌ام، چگونه باید تو را بخوانم؟

خود نمی‌دانم‬
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 335
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

 چطور یه دوستی خراب میشه؟

Both Friends Will Think The Other Is Busy

هر دو دوست فکر میکنند طرف مقابلشون گرفتاره

And Will Not Contact, Thinking It May Be Disturbing

و تماس نمیگیرن چون فکر میکنن نباید مزاحم بشن

As Time Passes

وقتی زمان گذشت

Both Will Think Let The OTher Contact

هردو فکر میکنند بذار طرف مقابل تماس بگیره

?After That each Will Think Why I Should Contact First

بعدش هرکدوم فکر میکنند که چرا من اول تماس بگیرم؟

Here Your Love Will Be Converted To Hate

اینجاست آغاز تبدیل عشقشون به نفرت

Finally Without Contact The Memory Becomes Weak

نهایتا بدون هیچ تماسی از یاد هم غافل میشن

.They Forget Each Other

وهمدیگر و فراموش میکنن

...So Keep In Touch With All And Pass This TO All Your Friends

پس تماستون رو با هم حفظ کنید و این داستان رو برایهمه بفرستید
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: قصه هایی از دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 192
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

حدّ پروازم نگاه توست بالم را نگیر
سهم‌ام از شادی تویی با اَخم حالم را نگیر
راه سخت و سبز بودن با تو را آسان نکن‌
جاده‌های پیچ در پیچ شمالم را نگیر
کیستی‌؟ پاسخ نمی‌خواهم بگویی هیچ‌وقت‌
لذّت درگیری حل سؤالم را نگیر
من نشانی دارم از داغ تو روی سینه‌ام‌
خواستی دورم کن از پیشت‌، مدالم را نگیر
خاطرت آسوده با ببر نگاهم گفته‌ام‌
با همین بازیچه‌ها سر کن‌، غزالم را نگیر
زندگی تنها به من قدر تو فرصت داده است
بیش از این‌ها خوب باش از من مجالم را نگیر
خسته از یکرنگی‌ام می‌خواهم از حالا به بعد
تا ابد پاییز باشم‌، اعتدالم را نگیر
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 347
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

ساعت و انتظار و دلهره


تو را تا کجا میبره

حسم را میفهمی یا نه؟

شوری در وجودم رخنه کرده

وجودم را بلرزاند ز گرمی

عرق از گوشه ی صورت گذر کرد

ناگهان چشمم سایه ای دید

شصتم خبر داد که آتش در وجودم

حسم خفه ام کرد/لا مصب احساسی ندارد

پاهایم دیگر توان مرا ندارد

بگو دیگر خلاصم کن خبرگو

آه تو آتش کشیدی خرمنم را

تحمل تا کجا،صبر تا کجا

نه من نه یعقوبم نه موسی

خدایا بکش مرا و راحتم کن

نه اصلا عقل از سرم بر،

تا که دیگر جان به جانانی نسپارم

ندانستم که تلخ است آخر عشق

به شیرینی اول بباختم قافیه را

تحمل از کف به در شد

نیام پاره و سوی دگر شد

آخرش را خودم هم ندانم

فقط دانم دنیا بازی ما را ببردا
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار نو , ,
:: بازدید از این مطلب : 321
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

نامه ی یک روسپی به خدا خدایا گناه من چه بود


چرا سرنوشتم اینجوری بود

دشمنی تو با من بهر چه بود

نه این دنیا بهر من بود نه آن دنیا

خدایا کسی مرا بهر خودم نخواست

خدایا کسی مرا برای چیزی که دادی نخواست

از تو گله دارم

از نبودنت گله دارم

از بودنت بیشتر گله دارم

سرنوشت که میگن اینه

اینی که میگن دسته تو اینه

دنیا رو رو سرم خراب کن

تو که هرچی از دستت امد دریغ نکن

حداقل این دنیا رو واسم جواب کن

تو چی میفهمی من چی میکشم؟

نگاه مردم و سکوت خودم و غم افکار شوم

اشکای پنهون وانتظار نداشتن حق

همه گفتار بنده هاته واسه من

حالا بگو حق بامنه یا من با حق

چه کونم خدایی بدی یا ندی حق با توه
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار نو , ,
:: بازدید از این مطلب : 427
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

روزگار غریبیست نازنین


آدمی را با حقیقت میزنند

شاید به خود آید

شاید قبول کند بد بختیش را

واقعا چه روزگاریست

فاصله روزگار من تا احمد از اینجاست تا به آنجا

حس آدم بودن در تو نیز هست

آدم بودن کاری بس سخت برای ماست

و اینک

آخرین نفس شعرم را

برای تاریکی فانوس خانه ام می گویم

مرا دریاب

باور کن آدمی روح معصومیت است

نه درگیری با احساس شوم

سفیدی چشمانم سرخ

عرق بر پیشانیم لبریز

نه تو با من نیستی

شاید در منی

روزگار غریبیست

کاش میشد معصومیتت را دید

تا دیگر به تو شک نکنم

کاش می شد

باورم را به نظاره بنشینی

احساست را بگو

نکند من اشتباه میکنم

اصلا شاید بدی در من است

مرا روشن کن

سخت درگیر تو ا م

شاید تاریکی شب مرا روشن کند

در تاریکیست که روشنی معنا می پذیرد

باور کن
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: بازدید از این مطلب : 355
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد