سیگار و دود و تکه ای خون
بیا تا گویمت درد مجنون
هوا آلوده از حرفای اینون
دلم فریاد زد ساکت خفه خون
خیانت تا کجا دسته تو را برد
نگفتی این مرد تنها دلش را به تو بسپرد
اشکهایم حق ریختن ندارد
بغض چشمانم اینو می گفت
خداییش خود رو جای من نزاشتی
جهنم من،بچه را کجای قصه جا گذاشتی
آهای دلها قضاوت با شماها
حق این زن جز طناب دار ؟رهایست.
من از حقم گذشتم.این بود آخر عشق
عشق بازی شد بلای جان عاشق
:: موضوعات مرتبط:
اشعار نو ,
,
:: بازدید از این مطلب : 539
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10