از میزبانی غم بر نمی آیم
او مهمانی بس گران است
هرچه اشک بر سفره آرم
توان سیری غم را ندارم
غم از سرم دست بر ندارد
خود بداند از من بی چاره تر دیگر نباشد
آخر از من تا به اینجا غم چه دیدی
کز به دشمنی آخر نمیدی
بگذر از من این آخرین بود
دیگر از چشمم جز خون در نیاید
آه ای خدا با تو هستم
مگر نه من بنده ی تو هستم
بیا و بر من و غم داوری کن
بگو حکمم رو و سروری کن
یا مرا در قبر کن از دست این غم
یا که او را از سرم تا قیامت به در کن
:: موضوعات مرتبط:
اشعار نو ,
,
:: بازدید از این مطلب : 374
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12