مرا دریاب سرمای پاییزه
دلم از فقر لبریزه
کودکی هستم بی کینه بی پول
بسوزان دلت را به حالم
سرمای پاییزه ای غول
ندارم بجز کبریتی در دست
ندارم جز اشکی در سایه مشک
بفروش سرمایت را به باد
تا نباشی سر شکسته ز آه
من خودم میمیرم
نگیر با دست خود
حکم تقدیرم
بگذر از جانم ای دوست
که جانم گرفته دامنت
:: موضوعات مرتبط:
اشعار نو ,
,
:: بازدید از این مطلب : 411
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11