وحید زمانی :vahid_zamanii@yahoo.com
-------------------------------------- ســــــــــلام ســـــــــلامي بــــه گــرمــاي حــرارت تــوليــد شــده در راکتور هاي هسته اي ايران ----------------------------------------- در بودنت به نبودنت و در نبودنت به بودنت مي انديشم اي بود و نبود من هرچي تلخي بود امتحان کردم ولي ديدم هيچ چيز تلخ تر از نديدنت نيست! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ---------------------------------------- گر مي خواي ارزشت را نزد خدا بداني نگاه کن ببين ارزش خدا نزد تو در وقت گناه چه قدر است ؟ ----------------------------------------- ارزش بودنت را هميشه از انديشه يک لحظه نبودنت ميتوان فهميد... ----------------------------------------- بهاي دوست نه از زيبايي اوست نه از دارايي او ، بلکه تنها به وفاداري اوست... رفيق ما به يادتيم...تقديم به گل روزگار ايمان ----------------------------------------- پس از مرگم بيا زيبا نگارم ، بيا با جمع دوستان بر مزارم ، سرت خم کن ببوس سنگ مزارم ، که من در زير خاک چشم انتظارم .... ----------------------------------------- پا برهنه مي خوامت تا بدوني هيچ ريگي به کفشم نيست ! ----------------------------------------- آدم از روز اول تا روز آخر تاوان پس ميده ، تاوان زنده بودن ، تاوان زندگي کردن و تاوان به دنيا آمدن ----------------------------------------- تو گفتي از دلتنگي ام برايت بنويسم ، اما فکرش را نکردي دفتر دلتنگي هايم در قلبت جا نمي گيرد ----------------------------------------- خسته ام از لبخند اجباري خسته ام از حرف هاي تکراري ----------------------------------------- دستانم گرمي دستانت را مي خواهد پس دستانم را به تو ميدهم ----------------------------------------- تو اگر مي خواهي روي ...برو!! ولي بدان که من ،ماندگارم ----------------------------------------- تو خود گفتي که در قلب شکسته خانه داري شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن ----------------------------------------- خدا را دوست دارم ، به خاطر اينكه من را براي خودم مي خواهد، نه خودش؛ خدا را دوست دارم ، به خاطر اينكه هميشه وقت دارد حرف هايم را بشنود ----------------------------------------- دست انداز عشقت ، شاه فنر قلبم را شکست ! ----------------------------------------- براي هزارمين بار پرسيد: تا حالا شده من دل تو را بشكنم؟من هم براي هزارمين بار به او دروغ گفتم :نه!هيچوقت تا مبادا دلش بشكند ----------------------------------------- از قديما گفتن کوه هرگز به کوه نميرسه دل بسوزون ولي بدون آدم به آدم ميرسه ----------------------------------------- نقاشي تو را مي کشم ولي به جاي رنگ قرمز به قلب فلزي ات ضد زنگ مي زنم ! تا از آسيب اشک هايم در امان باشد!!! ----------------------------------------- غمي به دل دارم هميشه.... ز دست دل در آزارم هميشه اگر حال مرا مي پرسي اي دوست... گرفتارم گرفتارم هميشه
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
آیا می دانستید که گاهی به هم می رسیم و می گوییم 120 سال زنده باشی یعنی چه و از کجا آمده؟
برای چه نمی گوییم 150 سال یا 100 سال
در ایران و در زمان ماقبل هجوم اعراب به ایران سال کبیسه را به این صورت محاسبه می کردند که به جای اینکه هر 4 سال یکروز اضافه کنند (که البته اضافه هم می کردند) هر 120 سال یک ماه را جشن می گرفت...ند و ...کل ایران این جشن برپا بود و برای این که بعضی ها ممکن بود یکبار این جشن را ببینند و عمرشان جواب نمی داد تا این جشن ها را دوباره ببینند، به همین دلیل دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای یکدیگر خواستار بودند و هر کسی برای طرف مقابل آرزو می کرد تا آنقدر زنده باشی که این جشن باشکوه را ببینی و این به صورت یک تعارف و سنتی بی نهایت زیبا درآمد. که وقتی به هم می رسیدند بگویند 120 سال زنده باشی.
در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود.
مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را آب مي انداخت.
روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود.
پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت .
پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد.
همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد.
پسرك خيلي خجالت مي كشيد و فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشت.
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟
زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است
از آن پس، وقتي كسي را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد ، گفته
شادي را به كوچههاي زندگي برگردانيم. با محبت به در خانه همسايه زنيم و اشكها را از چشمان پر نور دخترك همسايه كه از دوري بابا مينالد پاك كنيم. در كوچههاي زندگي گلهاي اميد بكاريم و با دستان پر محبت خود به آنها آب دهيم تا به شكوفه نشتنشان را با چشم دل ببينيم.
وقتي كوچههاي خلوت و تاريك به كوچههاي پر مهر و آباد تبديل ميشود كه با پاي دل به ديدار همسايه بروي و آنگه كه دست نوازشت را بر سر طفلكي زيبا ميكشي تا دلش را شاد كني، نه با پول و مقام كه با مهر و لطف خود او را مجذوب محبت ميكني و به او ميگويي تو نيزساز كن نغمه با هم بودن را بدون اين كه در نظر بگيري كه ازكجايي و چه رنگ و مسلك و آييني داري.
به اميد آن روز كه همه پيروان اديان الهي دست به دست هم دهند و بدون نگاه كردن به رنگ پوست و دلبستگي به جا و مكان خود و فقط با تكيه بر او كه تنهاست و آورنده همه خوبيهاي عالم و آورنده همه پيامبران، كوچههاي پر زسكوت و ظلم را به كوچههاي مهر و وفا تبديل كنند.
حدّ پروازم نگاه توست بالم را نگیر
سهمام از شادی تویی با اَخم حالم را نگیر
راه سخت و سبز بودن با تو را آسان نکن
جادههای پیچ در پیچ شمالم را نگیر
کیستی؟ پاسخ نمیخواهم بگویی هیچوقت
لذّت درگیری حل سؤالم را نگیر
من نشانی دارم از داغ تو روی سینهام
خواستی دورم کن از پیشت، مدالم را نگیر
خاطرت آسوده با ببر نگاهم گفتهام
با همین بازیچهها سر کن، غزالم را نگیر
زندگی تنها به من قدر تو فرصت داده است
بیش از اینها خوب باش از من مجالم را نگیر
خسته از یکرنگیام میخواهم از حالا به بعد
تا ابد پاییز باشم، اعتدالم را نگیر