نوشته شده توسط : وحید زمانی

آیا می دانستید که گاهی به هم می رسیم و می گوییم 120 سال زنده باشی یعنی چه و از کجا آمده؟
برای چه نمی گوییم 150 سال یا 100 سال
در ایران و در زمان ماقبل هجوم اعراب به ایران سال کبیسه را به این صورت محاسبه می کردند که به جای اینکه هر 4 سال یکروز اضافه کنند (که البته اضافه هم می کردند) هر 120 سال یک ماه را جشن می گرفت...ند و ...کل ایران این جشن برپا بود و برای این که بعضی ها ممکن بود یکبار این جشن را ببینند و عمرشان جواب نمی داد تا این جشن ها را دوباره ببینند، به همین دلیل دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای یکدیگر خواستار بودند و هر کسی برای طرف مقابل آرزو می کرد تا آنقدر زنده باشی که این جشن باشکوه را ببینی و این به صورت یک تعارف و سنتی بی نهایت زیبا درآمد. که وقتی به هم می رسیدند بگویند 120 سال زنده باشی.
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: جملات انرژی زا , ,
:: بازدید از این مطلب : 284
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد

پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود.

دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر
...
ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت

و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می

کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر

روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را

به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می

انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت

پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست

خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می

زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره

ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب،

هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه

می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به

شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن

شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه

پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را

که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال

تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که

پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک

بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد

دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و

کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته

ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در

شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که

پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند

ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد.

در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد

چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت

سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم

ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج

می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای

زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با

مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از

او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر

بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر

را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی

خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت.

پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد

کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها

زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود

را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن

پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه

را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم،

مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک

زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر

روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه،

در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و

گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن

را برای من نگهدارید؟

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود

که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و

پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت

پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری

روی کتاب خانه پیدایش کردم.

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 211
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

 آش نخورده و دهن سوخته

در زمان‌هاي‌ دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود.

مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را آب مي انداخت.

روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.

قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود.

پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت .

پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد.

همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد.

پسرك خيلي خجالت مي كشيد و فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشت.

تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟

زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم.

تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است


از آن‌ پس، وقتي‌ كسي‌ را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد ، گفته‌

می شود آش نخورده و دهن سوخته
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 303
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

شادي را به كوچه‌هاي زندگي برگردانيم. با محبت به در خانه همسايه زنيم و اشك‌ها را از چشمان پر نور دخترك همسايه كه از دوري بابا مي‌نالد پاك كنيم. در كوچه‌هاي زندگي گل‌هاي اميد بكاريم و با دستان پر محبت خود به آنها آب دهيم تا به شكوفه نشتن‌شان را با چشم دل ببينيم.
وقتي كوچه‌هاي خلوت و تاريك به كوچه‌هاي پر مهر و آباد تبديل مي‌شود كه با پاي دل به ديدار همسايه بروي و آنگه كه دست نوازشت را بر سر طفلكي زيبا مي‌كشي تا دلش را شاد كني، نه با پول و مقام كه با مهر و لطف خود او را مجذوب محبت مي‌كني و به او مي‌گويي تو نيزساز كن نغمه با هم بودن را بدون اين كه در نظر بگيري كه ازكجايي و چه رنگ و مسلك و آييني داري.
به اميد آن روز كه همه پيروان اديان الهي دست به دست هم دهند و بدون نگاه كردن به رنگ پوست و دلبستگي به جا و مكان خود و فقط با تكيه بر او كه تنهاست و آورنده همه خوبي‌هاي عالم و آورنده همه پيامبران، كوچه‌هاي پر زسكوت و ظلم را به كوچه‌هاي مهر و وفا تبديل كنند.

خدایا تو را می‌پرستم و تنها تو را دوست دارم

خدایا به من قدرتی عطا کن که

بتوانم آن باشم که تو می‌خواهی

خدایا تو را در بی‌کسی‌هایم به چشم دل

نظاره‌گر بوده‌ام، چگونه باید تو را بخوانم؟

خود نمی‌دانم‬
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 340
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

 اون قديم ها زمان قاجار كه زن ها چادر چاقچور سر ميكردن

پنجشنبه جمعه به بهانه زيارت درشكه سوار ميشدن و به اتفاق خانواده ميرفتن شابدلعظيم

بعد چون جمعيت زياد بود و همه كنار هم سفره ها رو پهن ميكردن

الكي براي تعارف به خانواده هاي مجاور يا كساني كه عبور ميكردن

ميگفتن بفرماييد نهار و ...


به همين خاطر اين تعارفات الكي و براي نبودن عريضه به ضرب المثل تبديل شد

و معروف شد به تعارف شابدلعظيمي
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: جملات انرژی زا , ,
:: بازدید از این مطلب : 469
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

حدّ پروازم نگاه توست بالم را نگیر
سهم‌ام از شادی تویی با اَخم حالم را نگیر
راه سخت و سبز بودن با تو را آسان نکن‌
جاده‌های پیچ در پیچ شمالم را نگیر
کیستی‌؟ پاسخ نمی‌خواهم بگویی هیچ‌وقت‌
لذّت درگیری حل سؤالم را نگیر
من نشانی دارم از داغ تو روی سینه‌ام‌
خواستی دورم کن از پیشت‌، مدالم را نگیر
خاطرت آسوده با ببر نگاهم گفته‌ام‌
با همین بازیچه‌ها سر کن‌، غزالم را نگیر
زندگی تنها به من قدر تو فرصت داده است
بیش از این‌ها خوب باش از من مجالم را نگیر
خسته از یکرنگی‌ام می‌خواهم از حالا به بعد
تا ابد پاییز باشم‌، اعتدالم را نگیر
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 350
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

 چطور یه دوستی خراب میشه؟

Both Friends Will Think The Other Is Busy

هر دو دوست فکر میکنند طرف مقابلشون گرفتاره

And Will Not Contact, Thinking It May Be Disturbing

و تماس نمیگیرن چون فکر میکنن نباید مزاحم بشن

As Time Passes

وقتی زمان گذشت

Both Will Think Let The OTher Contact

هردو فکر میکنند بذار طرف مقابل تماس بگیره

?After That each Will Think Why I Should Contact First

بعدش هرکدوم فکر میکنند که چرا من اول تماس بگیرم؟

Here Your Love Will Be Converted To Hate

اینجاست آغاز تبدیل عشقشون به نفرت

Finally Without Contact The Memory Becomes Weak

نهایتا بدون هیچ تماسی از یاد هم غافل میشن

.They Forget Each Other

وهمدیگر و فراموش میکنن

...So Keep In Touch With All And Pass This TO All Your Friends

پس تماستون رو با هم حفظ کنید و این داستان رو برایهمه بفرستید
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: قصه هایی از دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 196
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

ساعت و انتظار و دلهره


تو را تا کجا میبره

حسم را میفهمی یا نه؟

شوری در وجودم رخنه کرده

وجودم را بلرزاند ز گرمی

عرق از گوشه ی صورت گذر کرد

ناگهان چشمم سایه ای دید

شصتم خبر داد که آتش در وجودم

حسم خفه ام کرد/لا مصب احساسی ندارد

پاهایم دیگر توان مرا ندارد

بگو دیگر خلاصم کن خبرگو

آه تو آتش کشیدی خرمنم را

تحمل تا کجا،صبر تا کجا

نه من نه یعقوبم نه موسی

خدایا بکش مرا و راحتم کن

نه اصلا عقل از سرم بر،

تا که دیگر جان به جانانی نسپارم

ندانستم که تلخ است آخر عشق

به شیرینی اول بباختم قافیه را

تحمل از کف به در شد

نیام پاره و سوی دگر شد

آخرش را خودم هم ندانم

فقط دانم دنیا بازی ما را ببردا
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار نو , ,
:: بازدید از این مطلب : 326
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

نامه ی یک روسپی به خدا خدایا گناه من چه بود


چرا سرنوشتم اینجوری بود

دشمنی تو با من بهر چه بود

نه این دنیا بهر من بود نه آن دنیا

خدایا کسی مرا بهر خودم نخواست

خدایا کسی مرا برای چیزی که دادی نخواست

از تو گله دارم

از نبودنت گله دارم

از بودنت بیشتر گله دارم

سرنوشت که میگن اینه

اینی که میگن دسته تو اینه

دنیا رو رو سرم خراب کن

تو که هرچی از دستت امد دریغ نکن

حداقل این دنیا رو واسم جواب کن

تو چی میفهمی من چی میکشم؟

نگاه مردم و سکوت خودم و غم افکار شوم

اشکای پنهون وانتظار نداشتن حق

همه گفتار بنده هاته واسه من

حالا بگو حق بامنه یا من با حق

چه کونم خدایی بدی یا ندی حق با توه
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار نو , ,
:: بازدید از این مطلب : 431
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

روزگار غریبیست نازنین


آدمی را با حقیقت میزنند

شاید به خود آید

شاید قبول کند بد بختیش را

واقعا چه روزگاریست

فاصله روزگار من تا احمد از اینجاست تا به آنجا

حس آدم بودن در تو نیز هست

آدم بودن کاری بس سخت برای ماست

و اینک

آخرین نفس شعرم را

برای تاریکی فانوس خانه ام می گویم

مرا دریاب

باور کن آدمی روح معصومیت است

نه درگیری با احساس شوم

سفیدی چشمانم سرخ

عرق بر پیشانیم لبریز

نه تو با من نیستی

شاید در منی

روزگار غریبیست

کاش میشد معصومیتت را دید

تا دیگر به تو شک نکنم

کاش می شد

باورم را به نظاره بنشینی

احساست را بگو

نکند من اشتباه میکنم

اصلا شاید بدی در من است

مرا روشن کن

سخت درگیر تو ا م

شاید تاریکی شب مرا روشن کند

در تاریکیست که روشنی معنا می پذیرد

باور کن
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: بازدید از این مطلب : 359
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()