نوشته شده توسط : وحید زمانی

این که خوابیده است اینجا آدمی جوگیر بود

ظاهرش جیغ و صدایش عینهو آژیر بود

 

از همان وقت تولد داخل گهواره اش

دایماً دلواپس آمار مرگ و میر بود

 

این اواخر دستش آمد تازه دنیا دست کیست

سعی کرد آدم شود البته دیگر دیر بود

 

شعرهایش گرچه از ذوق و لطافت بهره داشت

غُر غُر و زخم زبانش بدتر از شمشیر بود

 

از لحاظ تیپ و ظاهر هیچ چیزی کم نداشت

مانتویش خفّاشی و پوتین و کیفش جیر بود

 

بعد ترک مصرف سیگار کنت و ماربرو

فکر مصرف کردن اردیبهشت و تیر بود

 

آن اوایل ساق و سالم عشق را شوخی گرفت

این اواخر عاشق مردی مریض و پیر بود

 

بس که تنبل بود حال مردم آزاری نداشت

در عوض یک عمر طفلک با خودش درگیر بود

 

شر به پا می شد اگر خیرش به جایی می رسید

شیر هم می داد اما گاو نُه من شیر بود

 

گرچه از خدمت به محرومان نمی شد هیچ سیر

بی تعارف گاه گاهی از خودش هم سیر بود

 

عینهو دیوانه ها در گوشه ای متروک و دنج

صبح تا شب دست و پاهایش به هم زنجیر بود

 

سالها جان کند تا چیزی شود اما نشد

کوشش و سعی و تلاشش در خور تقدیر بود!

 

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 778
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

زندگی چیست؟ قاصدک آمده بود و چه سرگردان بود

گفتم او را چه خبر آوردی؟

هیچ نگفت

گفتم از کوی نگارم خبری داری؟

او هیچ نگفت

...خبر عهد و وفا یا خبر وصل نگار

یا که از مرگ رقیب

اما نه! خبر مرگ رقیبم هرگز

جز من و او که رقیبی نیست

او رقیب من و من عاشق او

برده از من دل و من هم باید

بتوانم دلی از او ببرم

آه چه شد! چه شد ای قاصدک بی خبرم

لب گشود و گفت این بار

آمدم تا خبری را ببرم

گفته آن یار که نزد تو بیایم و بپرسم از تو

زندگی چیست بگو عشق کجاست

و چقدر این عشق به حقیقت نزدیک است

گفتمش پس بشنو، آنچه من می گویم

و ببر آن را نزد او بی کم و کاست

زندگی را هر کس به طریقی بیند

یکی از عقل، یکی از دل، یکی از احساس

دیگری با شعر، آن یکی با پرواز

گفته اند حسی است از غربت مرغان مهاجر

و چه زیبا گفته اند

تو به یار بگو: زندگی باران است

زندگی یک دریاست

زندگی یاس قشنگی ست که دل می بوید

زندگی راز شگفتی ست که جان می جوید

زندگی عزم سفر کردن در ره معشوق است

زندگی آبی دریاست و عشق

غرق دریا شدن است

ولی ای دوست بدان، می توان غرق نشد

می توان ماهی این دریا شد

شاد و خرم به شنا پرداخت

شرطش آن است که عاشق نشویم

جای آن از ته دل از سر وجان

همه را دوست بداریم، همه چیز و همه کس

همه رنگ و همه نقش، همه شادی همه غم

به خودم آمدم و دیدم قاصدک دیگر نیست

و نمی دانم از کی با خودم حرف زدم

و صد افسوس که آخر نشنید از من

زندگی انگور است، دانه دانه باید آن را خورد

زندگی باور دریایی یک قطره در آرامش رود

زندگی حس شکوفایی یک مزرعه در باور بند

زندگی باور دریاست در اندیشه ماهی در تنگ

زندگی فهم نفهمیدن هایت

زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است جهانی با ماست

آسمان، عشق، خدا، نور، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

«رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم»

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 541
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی
ز بس که آسمان دلم ابريست
تمام خاطراتم نمناک شده است
نمي دانم چرا؟
دريا را هم که ديدم به ياد تو افتادم
روي ماسه هاي ساحل نوشتم
...اگر طاقت شنيدن داري
من شهامت گفتن دارم
دوباره به دريا نگاه کردم
باز برگشتم اين بار روي ماسه ها نوشتم
دوست دارم

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 465
|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

 

به آسانی میشه در دفترچه تلفن کسی جایی پیدا کرد

ولی به سختی میشه در قلب اون جایی پیدا کرد

به راحتی میشه در مورد اشتباهات دیگران قضاوت کرد

ولی به سختی میشه اشتباهات خود را پیدا کرد

به راحتی میشه بدون فکر کردن حرف زد

ولی به سختی میشه زبان رو کنترل کرد

به راحتی میشه کسی رو که دوستش داریم ار خودمون برنجانیم

ولی به سختی میتونیم این رنجش رو جبران کنیم

به راحتی میشه کسی رو بخشید

ولی به سختی میشه از کسی تقاضای بخشش کرد

به راحتی میشه قانونرو تصویب کرد

ولی به سختی میشه به آنها عمل کرد

به راحتی میشه به رویاها فکر کرد

ولی به سختی میشه برای به دست آوردن یک رویا جنگید.

به راحتی میشه دوست داشتن رو به زبان آورد

ولی به سختی میشه آن را نشان داد......
لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 535
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی
حیات جاودان!
شمال و غرب و جنوب،پريشان و آشفته اند. . .
شمال و غرب و جنوب،پريشان و آشفته اند.تاج ها درهم می شكنند و امپراتوری ها به خويش می لرزند.بيا! از اين دوزخ بگريز و آهنگ شرق دلپذير كن،تا در آنجا نسيم روحانيت بر تو وزد و در بزم عشق و می و آواز آب خضر جوانت كند.
بيا! من نيز رهسپار اين سفرم تا در صفای شرق آسمانی،طومار قرون گذشته را درنوردم و آنقدر در دور زمان واپس روم تا به روزگاری برسم كه در آن،مردمان جهان قوانين آسمانی را با كلمات زمينی از خداوندان فرا می گرفتند و چون ما فكر خويش را از پی درك حقيقت رنجه نمی داشتند.
بيا! من نيز رهسپار ديار شرقم تا در آنجا با شبانان درآميزم و همراه كاروان های مشك و ابريشم سفر كنم.از رنج راه،در آبادی های خنك بياسايم و در دشت و كوير،راه هايی را كه به سوی شهرها می رود بجويم.
ای حافظ! در اين سفر دور و دراز،در كوره راه های پر نشيب و فراز،همه جا نغمه های آسمانی تو رفيق راه و تسلی بخش دل ماست؛مگر نه راهنمای ما هر شامگاهان با صدايی دلكش بيتی چند از غزل های شورانگيز تو را می خواند تا اختران آسمان را بيدار كند و رهزنان كوه و دشت را بترساند؟
ای حافظ مقدس! آرزو دارم كه همه جا،در سفر و حضر ،در گرمابه و ميخانه با تو باشم،و در آن هنگام كه دلدار نقاب از رخ برمی كشد و با عطر گيسوان پرشكنش مشام جان را معطر می كند تنها به تو انديشم تا در وصف جمال دلفريبش از سخنت الهام گيرم و از اين وصف،حوريان بهشت را به رشك افكنم!
به اين سعادت شاعر حسد مبريد و در پی آزردن او مشويد،زيرا سخن شاعر چون پرنده ای سبك روح گرد بهشت پرواز می كند و برای او حيات جاودان می طلبد.

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 510
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

 

وقتی به دنیا می آیم، سیاهم.
وقتی بزرگ می شوم، سیاهم.

وقتی به زیر آفتاب می روم، سیاهم.

وقتی می ترسم، سیاهم.

وقتی بیمار می شوم، سیاهم.

وقتی هم که می میرم، سیاهم.



اما تو ای دوست سفید!

وقتی به دنیا می آیی، صورتی هستی.

وقتی بزرگ میشوی، سفیدی.

وقتی به زیر آفتاب می روی، قرمزی.

وقتی سرد میشوی، آبی هستی.

وقتی می ترسی، زرد میشوی

وقتی بیمار می شوی، قهوه ای هستی.

وقتی هم که می میری، خاکستری هستی.

آنوقت تو به من می گویی رنگی؟!
لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 721
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی
گره گشای!
پیرمردی، مفلس و برگشته بخت روزگاری داشت ناهموار و سخت

هم پسر، هم دخترش بیمار بود هم بلای فقر و هم تیمار بود

این، دوا میخواستی، آن یک پزشک این، غذایش آه بودی، آن سرشک

این، عسل میخواست، آن یک شوربا این، لحافش پاره بود، آن یک قبا

روزها میرفت بر بازار و کوی نان طلب میکرد و میبرد آبروی

دست بر هر خودپرستی میگشود تا پشیزی بر پشیزی میفزود

هر امیری را، روان میشد ز پی تا مگر پیراهنی، بخشد به وی

شب، بسوی خانه میمد زبون قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون

روز، سائل بود و شب بیمار دار روز از مردم، شب از خود شرمسار

صبحگاهی رفت و از اهل کرم کس ندادش نه پشیز و نه درم

از دری میرفت حیران بر دری رهنورد، اما نه پائی، نه سری

ناشمرده، برزن و کوئی نماند دیگرش پای تکاپوئی نماند

درهمی در دست و در دامن نداشت ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام گندمش بخشید دهقان یک دو جام

زد گره در دامن آن گندم، فقیر شد روان و گفت کای حی قدیر

گر تو پیش آری بفضل خویش دست برگشائی هر گره کایام بست

چون کنم، یارب، در این فصل شتا من علیل و کودکانم ناشتا

میخرید این گندم ار یک جای کس هم عسل زان میخریدم، هم عدس

آن عدس، در شوربا میریختم وان عسل، با آب میمیختم

درد اگر باشد یکی، دارو یکی است جان فدای آنکه درد او یکی است

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل این گره را نیز بگشا، ای جلیل

این دعا میکرد و می‌پیمود راه ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته وان گره بگشوده، گندم ریخته

بانگ بر زد، کای خدای دادگر چون تو دانائی، نمیداند مگر

سالها نرد خدائی باختی این گره را زان گره نشناختی

این چه کار است، ای خدای شهر و ده فرقها بود این گره را زان گره

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

تا که بر دست تو دادم کار را ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی، بیختی هم عسل، هم شوربا را ریختی

من ترا کی گفتم، ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای گر توانی این گره را برگشای

آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت، دیگر چه بود

من خداوندی ندیدم زین نمط یک گره بگشودی و آنهم غلط

الغرض، برگشت مسکین دردناک تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت کای رب ودود من چه دانستم ترا حکمت چه بود

هر بلائی کز تو آید، رحمتی است هر که را فقری دهی، آن دولتی است

تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

زان بتاریکی گذاری بنده را تا ببیند آن رخ تابنده را

تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند تا که با لطف تو، پیوندم زنند

گر کسی را از تو دردی شد نصیب هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب

هر که مسکین و پریشان تو بود خود نمیدانست و مهمان تو بود

رزق زان معنی ندادندم خسان تا ترا دانم پناه بیکسان

ناتوانی زان دهی بر تندرست تا بداند کنچه دارد زان تست

زان به درها بردی این درویش را تا که بشناسد خدای خویش را

اندرین پستی، قضایم زان فکند تا تو را جویم، تو را خوانم بلند

من به مردم داشتم روی نیاز گرچه روز و شب در حق بود باز

من بسی دیدم خداوندان مال تو کریمی، ای خدای ذوالجلال

بر در دونان، چو افتادم ز پای هم تو دستم را گرفتی، ای خدای

گندمم را ریختی، تا زر دهی رشته‌ام بردی، تا که گوهر دهی
در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش

 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 509
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

شادي را به كوچه‌هاي زندگي برگردانيم. با محبت به در خانه همسايه زنيم و اشك‌ها را از چشمان پر نور دخترك همسايه كه از دوري بابا مي‌نالد پاك كنيم. در كوچه‌هاي زندگي گل‌هاي اميد بكاريم و با دستان پر محبت خود به آنها آب دهيم تا به شكوفه نشتن‌شان را با چشم دل ببينيم.
وقتي كوچه‌هاي خلوت و تاريك به كوچه‌هاي پر مهر و آباد تبديل مي‌شود كه با پاي دل به ديدار همسايه بروي و آنگه كه دست نوازشت را بر سر طفلكي زيبا مي‌كشي تا دلش را شاد كني، نه با پول و مقام كه با مهر و لطف خود او را مجذوب محبت مي‌كني و به او مي‌گويي تو نيزساز كن نغمه با هم بودن را بدون اين كه در نظر بگيري كه ازكجايي و چه رنگ و مسلك و آييني داري.
به اميد آن روز كه همه پيروان اديان الهي دست به دست هم دهند و بدون نگاه كردن به رنگ پوست و دلبستگي به جا و مكان خود و فقط با تكيه بر او كه تنهاست و آورنده همه خوبي‌هاي عالم و آورنده همه پيامبران، كوچه‌هاي پر زسكوت و ظلم را به كوچه‌هاي مهر و وفا تبديل كنند.

خدایا تو را می‌پرستم و تنها تو را دوست دارم

خدایا به من قدرتی عطا کن که

بتوانم آن باشم که تو می‌خواهی

خدایا تو را در بی‌کسی‌هایم به چشم دل

نظاره‌گر بوده‌ام، چگونه باید تو را بخوانم؟

خود نمی‌دانم‬
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 335
|
امتیاز مطلب : 48
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : وحید زمانی

حدّ پروازم نگاه توست بالم را نگیر
سهم‌ام از شادی تویی با اَخم حالم را نگیر
راه سخت و سبز بودن با تو را آسان نکن‌
جاده‌های پیچ در پیچ شمالم را نگیر
کیستی‌؟ پاسخ نمی‌خواهم بگویی هیچ‌وقت‌
لذّت درگیری حل سؤالم را نگیر
من نشانی دارم از داغ تو روی سینه‌ام‌
خواستی دورم کن از پیشت‌، مدالم را نگیر
خاطرت آسوده با ببر نگاهم گفته‌ام‌
با همین بازیچه‌ها سر کن‌، غزالم را نگیر
زندگی تنها به من قدر تو فرصت داده است
بیش از این‌ها خوب باش از من مجالم را نگیر
خسته از یکرنگی‌ام می‌خواهم از حالا به بعد
تا ابد پاییز باشم‌، اعتدالم را نگیر
 

لینک باکس افزایش بازدید

:: موضوعات مرتبط: اشعار دوستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 347
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد